حس مادر شدن
روزایی بود که حتی نمیتونستم فکر بچه دار شدن رو بکنم حس میکردم آدم باید خیلی خیلی قوی باشه که بتونه یه بچه ای رو بزرگ کنه از اینکه بعضیا بدون فمر بچه دار میشدن گاهی ناراحت میشدم اما خنده هاشون آرامشم میداد کلا از بچه دار شدن میترسیدم بعد ٥ سال از زندگی مشترک نمیدونم چی شد چه حسی بود شاید بازم ترس بود ترس از دیر شدن پیر شدن یا شاید حس نیاز بود نمیدونم تصمیم گرفتیم بچه دار بشیم با همه ترسام مقابله کردم امید خیلی کمک کرد سی دی های دکتر هولاکویی رو واسم گرفت پا به پاش اومدم جلو کلاسای بارداری رفتم . رابطه ام رو با پرستارم قوی کردم . احساسای خوب از همون اولش اومد سراغم . حس بغل کردنش ، بوییدنش ، بوسیدنش خندیدنش مادر شدنم واقعی شد واقعی واقعی
حس خوبی رو تجربه میکردم . نصف بارداریم به خیال و رویاهام رفت رویای شیرین کودکی . حس بچگیام واسم زنده شد بازی کردنا کوه رفتنا ، هفت سنگ نقاشی خیلی خوبه گاهی آدم رو به اوج میرسونه یه حس نستالوژی حس پرواز
دوران خوبی رو گذروندم خدا رو شکر مشکل خاصی نداشتم زایمان خیلی خوبی هم داشتم
و الان بچه خیلی خوبی هم دارم همه اینا مدیون لطف خداونده .
١٤ ماهشه و با هم داریم بزرگ میشیم گاهی سخته و گاهی شیرین گاهی سردرد و گاهی از خنده ریسه رفتن در کل شیرینیاش به همه چی می ارزه خدایا شکرت