عشق کودکانهعشق کودکانه، تا این لحظه: 12 سال و 30 روز سن داره

روزهای مادرانه

مینویسم تا یادم بماند

این روزای سخت

زنگ زدم با 148 درد دل کنم ولی همچین حرف زدم که خودم خودم رو مقصر کردم از دلم نیومد راجع به همسری زیاد بد بگم البته بد و خوب نداره باید صادقانه میگفتم تا کمکم میکرد ولی نمیدونم چرا چیزایی رو که لازم بود رو یادم رفت و نگفتم خیلی بدقلق شدم میدونم اما نمیدونم چاره کارم چیه هر چی فکر میکنم دردم چیه نمیفهمم زیاد بهونه میگیرم حس خستگی امونم رو بریده دلم یه تغییر میخواد یه حس خوب یه چیز تازه یه مسافرت نمیدونم یه چیزی که حالم رو خوب کنه خدایا کمکم کن . میخوام عوض شم . همه چیزم همه کسم همه دل خوشیم نیکیه   ...
29 خرداد 1391

---

بازم بحث همیشگی نمیدونم با همسری چه برخوردی داشته باشم 2روزه فقط حرفهای ضروری بین ما رد و بدل میشه . همش تو ذهنم درگیرم که چه برخوردی داشته باشم که این مشکل واسه همیشه حل بشه بعد 8 سال هنوز همینه . اگه حل نشه این درگیری ذهنی آدمو از پا میندازه دوست دارم برم پیش روانشناس ولی نیکی رو چیکار کنم اوایل این موضوع خیلی کوچیک و بی اهمیت بود اما کم کم واسم بزرگ شد و پررنگ
20 خرداد 1391

شب سالگرد ازدواج

چند وقتیه فکرم پی روزای خوب زندگی میچرخه  یه زندگی 4 نفره 2تا دختر شیطون مامانی که تو باغ دارن دنبال بازی میکنن و من و باباشون که داریم از دور نگاهشون میکنیم و چای و میوه میخوریم و زندگی شاد ما اینجوری شکل گرفته ( البته گاهی به خاطر دل همسری یه پسر و یه دختر تصور میکنم دوست دارم نیکی یه داداش حامی داشته باشه ولی حس میکنم با یه خواهر بیشتر خوشحال میشه) ولی همش با همسری بحثمون میشه. بازم سر مسایل خیلی خیلی ساده مثل بیرون رفتن 2-3 روزه کلید کردم که تو نیکی رو ببر پارک(فقط واسه اینکه ذوق و شوق بچه داشتن رو تو همسری ببینم) ولی میگه خودت ببر 5ش میریم بیرون امروز 5ش بود همون 5 ش موعود فدا هم هفتمین سالگرد عروسیمونه . دیدم به روی خودش ن...
18 خرداد 1391

نیکی بدغذا

 دلم گرفته چرا نیکی غذا نمیخوره؟؟؟؟؟ تا حالا اینقدر خودمو عصبی ندیده بودم نیکی غذا نمیخوره من ناراحت میشم باباش  میاد به جای اینکه منو دلداری بده باهم بحثمون میشه کل خونه به هم میریزه
5 خرداد 1391

مسافرت

چند روزی رفته بودیم ارومیه( از 22 تا 29 اردیبهشت) شهر پدری همسری برعکس پارسال که با ناراحتی برگشتم امسال خیلی بهم خوش گذشت نیکی بزرگ شده و میتونه راه بره اونا خیلی دوسش داشتن و کلی براش وسایل خریدن . هوا عالی بود و کلا همه چی بر وفق مراد بود روز مادر اونجا بودیم اتفاق خاصی نیفتاد ولی من خیلی دوست داشتم در کل 2بار رفتیم بیرون یه بار تو یه مغازه حدود 100 تومن واسه نیکی خرید کردیم و یه بار دیگه باز تو یه مغازه یه کم وسایل شوینده و پوشک خردیدم و بعدش رفتیم فلورمار که 50 تومن هم من خرید کردم بقیه روزا رو خاله خاله بازی میکردیم کلا نیکی هم به دلیل بازیگوشی و تند بودن غذاهای اونجا لب به غذا نمیزد ولی خوابش بدک نبود اذیتم نکرد   ...
3 خرداد 1391

آرایشگاه

دیروز به هوای مامانم و نیم ساعته برمیگردم نیکی رو گذاشتم پیش بابام و رفتم آرایشگاه یه کوتاهی مو ١٠ تومن یه اصلاح ٨ تومن . خیلی بی انصافیه واسه کارمند جماعت همینم زیاده برگشتنی یه سر به خونه خاله زهرا زدیم و نیکی خانم بازم دست گل آفرید زد ماهی بلوری عسل رو شکوند و اونو کلی غمگین کرد به هر حال دیروز آبجی خانم زنگ زده میگه دلم واست سوخت !!!! یه شب نیکی رو زود بخوابون به دوستم میگم بیاد موهات رو رنگ کنه . اون جمله اولش خیلی واسم سخت و عجیب اومد حالا من آقای همسری رو اونشب چه کنم حتما کلی غر خواهم شنید منم گفتم ببینم شرایطم چطور میشه خبر میدم
18 ارديبهشت 1391

چه کنم؟

میخوایم بریم مسافرت اما.. اما من حاضر نیستم . میخوام برم خرید با نیکی نمیشه زود خسته میشه نیکی رو کسی نگه نمیداره مامانم میخواد نگه داره اما بابام راضی نمیشه بابای خودشم نه وقت داره نه حوصله میخوام برم آرایشگاه اما با نیکی نمیشه میخوام خونه رو جمع کنم اما با نیکی نمیشه دلم میخواد گریه کنم آخه همه بچه دارا این مشکل رو دارن؟ یه روز رفتم دیدن دوستام نیکی رو خونه مامانم گذاشتم یه نصف روز بیرون بودم تا یه هفته کچلم کردن اونقدر بهم گفتن این خاله که دیگه بدتر دارم دق میکنم چه کنم؟!؟!؟١
17 ارديبهشت 1391

روزایی که از پس هم میگذرند

این روزا خیلی سریع میگذرن همسری مشغله کاریش زیاده و گاه گاهی دیر میاد خونه و معمولا خسته است من و نیکی با هم بازی میکنیم میخوریم میخوابیم کلا زندگیمون شده با هم عصرا ساعت ٦تا ٨ پارک میریم هم نیکی هم خودم عاشق پارکیم از اینکه میبینم خوشحاله و میدوه و بازی میکنه به وجد میام تصمیم داریم هفته آینده بریم دیدن خانواده همسری ولی با نیکی وقت نمیکنم بریم خرید نه باباش باهامون میاد نه بقیه هر کسی به فکر کار خودشه منم با نیکی نمیتونم از عهده خرید بربیام دیروز نیکی شربت آلبالوی ١ونیم لیتری رو خالی کرد زیر ظرفشویی تا موکت آشپزخونه شد شربتی فقط تونستم بلندش کنم و لباساشو دربیارم کلا هنگ کرده بودم باباشم که اومد خسته بود و مجبور شدم خودم تمیزش کنم کل...
14 ارديبهشت 1391

زندگی ادامه داره

نیکس داره بزرگ میشه موهای سفیدم از لابلای موهای مشکی پیدا شده همسری واسه زندگی بهتر تلاش میکنه نیکی شیطنتش زیاد شده گاهی هواسم به حاشیه میره گاهی به خودم تحملم بالا پایین میشه به روزای خوش گذشته و آینده فکر میکنم به مامانم که همچنان سرکار میره به خودم که شدم یه زن خانه دار و بچه دار و زندگی که همچنان ادامه داره...
10 ارديبهشت 1391