پدر و دختر
نیکی از صدای جاروبرقی میترسه وقتی خونه است نمیتونم جارو کنم یا وقتی بخوام برم حموم یا باید خواب باشه یا خونه نباشه چون بازم خیلی بهونه میکنه و گریه میکنه
پوشکش تموم شده به باباش میگم به بگیره نیکی رو هم حاضر میکنم میگم ببرش. بعد از یه کم مکث میگه باشه و با هم میرنو این بهونه ای میشه که یه کم تنها باشم و بعد جمع و جور کردن یه دوش بگیرم
یاد بچگیم میفتم حتما منم خیلی دوست داشتم با بابام برم بیرون آخه من عاشق بابامم. به مغزم فشار میارم اولین خاطره هایی که یادم میاد که با بابام بیرون رفتم تو ماشینیم و با هم حرف میزنیم بابام میخواد رازاش رو به من بگه و من با دقت گوش میدم شاید ٦سالم باشه بابام بهم محل کارش رو نشون میده بعد یه بانک رو میگه که اینجا حساب داره و من کلی ذوق میکنم که راز بابام رو فهمیدم بعد تو خونه تقلا میکنم که راز بابا رو فاش نکنم
همسری با نیکی برمیگردن خیلی شارژن هر دو میخندن و میگن که بهشون خیلی خوش گذشته
لبریزم از این حس عاشقانه پدر و دختر