عکاسی
امروز روزعجیبی بود اولین بار بود که نیکی رو بدون ماشین بیرون بردم
رفتم مهد الهه جون عکاس اومده بود قرار بود ازشون عکس بندازه نه حوصله اش رو داشتم نه دلم میخواست برم با اصرار مامانم رفتم یاد گذشته ها که همیشه با اتوبوس این راه رو میرفتم واسه دانشگاه افتادم یه خورده فرق کرده بود اما هنوزم منو یاد اونروزا میندازه نیکی تو ماشین تقیبا با همه دوست شده بود و یه چیزایی میگفت و خودش میخندید نزدیک به آخر راه یه دختره سوار شد زبون شیرینی هم داشت هی میپرسید خاله الان چی گفت ؟ چی میگه؟ منم الکی واسش ترجمه میکردم
تو مهد هم خیلی شلوغ بود و نیکی طبق معمول نایستاد فقط 3 تا عکس انداخت که تو هیچکدوم هم نخندید
برگشتنی با تاکسی اومدم ماشین رو از تو پارکینگ تحویل گرفتم و رفتم دیدن بهاره . آخه خبردار شده بودم که طفلی بچه ها شوخی شوخی یه تیکه گچ ساختمون رو پرت کردن خورده به سرش و عملش کردن
یاد یه داستانی افتادم که میگفت بچه ها شوخی شوخی سنگ به طرف قورباغه ها پرت میکنن و اونا جدی جدی میمیرند
خیلی وقته فهمیدم که یه مشکلی که من دارم اینه که از بقیه توقع دارم با اینکه نه به روی خودم میارم نه اینکه تا به حال بهشون گفتم ولی وقتی برآورده نمیشه خیلی ناراحت میشم
دارم رو خودم کار میکنم که توقعات رو حتی از از خودم کم کنم