اینم واسه خودش روزی بود دیگه
امروز اصلا روز من نبود اولش که با سردزد بیدار شدم و نیکی هی بیدار و شد وخوابید و بدخواب شد و زد پیاله رو شکست و چون از جاروبرقی میترسه مجبور شدم کارم رو تعطیل کنم ور دلش بشینم
بعدش رفتیم خانه اسباب بازی که تو راه ماشین رو خاموش کردم برم دنبال عسل برگشتم دیگه ماشین روشن نشد که نشد و خانه اسباب بازی هم بسته بود بچه ها رو برده بودن باغ وحش برگشتنی واسه اینکه مثلا نذارم به عسل بد بگذره تو یه فضای سبز ایستادیم و هی چیک چیک عکس گرفتیم عکسای خوبی هم شد ولی همش محض خنده بود
شب هم داود دیر اومد اصلا جونی واسم نمونده بود از ساعت ٥ که عسل از خونمون رفت تا ٧ که همسری بیاد نیکی بغلم بودیک لحظه هم حاضر نبود بیاد پایین نمیدونم دلش تنگ بود یا چی شده بود کهدست و کمرم داشت میشکست
بابام ساعت ٧ اومد با هم بریم ماشین رو درست کنه که همسری هم اومد و با هم رفتیم بازی فوتبال تموم شده بود و کلی تو ترافیک گرفتار شدیم
قرار بود همسری صبح بره ماموریت که با یه تماس افتاد به آخر شب منم که از حال داشتم میرفتم وسایل رو آماده کردیم و ساعت ١١ راهی شد
اولین باره که میره ماموریت کاری فقط شاید یه روز بعد ازدواج تنها سفر رفته
هنور نرفته دلم براش تنگ شده خیلیدل نگرانم امیدوارم به سلامتی برن و برگردن و همه کاراشون خوب پیش بره
به امیدت یا حق