عشق کودکانهعشق کودکانه، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 27 روز سن داره

روزهای مادرانه

روزایی که از پس هم میگذرند

این روزا خیلی سریع میگذرن همسری مشغله کاریش زیاده و گاه گاهی دیر میاد خونه و معمولا خسته است من و نیکی با هم بازی میکنیم میخوریم میخوابیم کلا زندگیمون شده با هم عصرا ساعت ٦تا ٨ پارک میریم هم نیکی هم خودم عاشق پارکیم از اینکه میبینم خوشحاله و میدوه و بازی میکنه به وجد میام تصمیم داریم هفته آینده بریم دیدن خانواده همسری ولی با نیکی وقت نمیکنم بریم خرید نه باباش باهامون میاد نه بقیه هر کسی به فکر کار خودشه منم با نیکی نمیتونم از عهده خرید بربیام دیروز نیکی شربت آلبالوی ١ونیم لیتری رو خالی کرد زیر ظرفشویی تا موکت آشپزخونه شد شربتی فقط تونستم بلندش کنم و لباساشو دربیارم کلا هنگ کرده بودم باباشم که اومد خسته بود و مجبور شدم خودم تمیزش کنم کل...
14 ارديبهشت 1391

زندگی ادامه داره

نیکس داره بزرگ میشه موهای سفیدم از لابلای موهای مشکی پیدا شده همسری واسه زندگی بهتر تلاش میکنه نیکی شیطنتش زیاد شده گاهی هواسم به حاشیه میره گاهی به خودم تحملم بالا پایین میشه به روزای خوش گذشته و آینده فکر میکنم به مامانم که همچنان سرکار میره به خودم که شدم یه زن خانه دار و بچه دار و زندگی که همچنان ادامه داره...
10 ارديبهشت 1391

این نیز بگذرد

این ٢ روز به سرعت برق و باد گذشت و همسری برگشت خیلی خوشحال بودم از دیدن دوباره اش اونم خیلی دلش تنگ شده بود به شوخی هر چی ازش میپرسیدم میگفت یه چندوقتی اینجا نبودم نمیدونم این چندوقته نیکی چقدر بزرگ شده شماها چقدر عوض شدید یادش بخیر قبلا اینجور و اونجور بود  
9 ارديبهشت 1391

عکاسی

امروز روزعجیبی بود اولین بار بود که نیکی رو بدون ماشین بیرون بردم رفتم مهد الهه جون عکاس اومده بود قرار بود ازشون عکس بندازه نه حوصله اش رو داشتم نه دلم میخواست برم با اصرار مامانم رفتم یاد گذشته ها که همیشه با اتوبوس این راه رو میرفتم واسه دانشگاه افتادم یه خورده فرق کرده بود اما هنوزم منو یاد اونروزا میندازه نیکی تو ماشین تقیبا با همه دوست شده بود و یه چیزایی میگفت و خودش میخندید نزدیک به آخر راه یه دختره سوار شد زبون شیرینی هم داشت هی میپرسید خاله الان چی گفت ؟ چی میگه؟ منم الکی واسش ترجمه میکردم تو مهد هم خیلی شلوغ بود و نیکی طبق معمول نایستاد فقط 3 تا عکس انداخت که تو هیچکدوم هم نخندید برگشتنی با تاکسی اومدم ماشین رو از تو پارکینگ...
4 ارديبهشت 1391

اینم واسه خودش روزی بود دیگه

امروز اصلا روز من نبود اولش که با سردزد بیدار شدم و نیکی هی بیدار و شد وخوابید و بدخواب شد و زد پیاله رو شکست و چون از جاروبرقی میترسه مجبور شدم کارم رو تعطیل کنم ور دلش بشینم بعدش رفتیم خانه اسباب بازی که تو راه ماشین رو خاموش کردم برم دنبال عسل برگشتم دیگه ماشین روشن نشد که نشد و خانه اسباب بازی هم  بسته بود بچه ها رو برده بودن باغ وحش برگشتنی واسه اینکه مثلا نذارم به عسل بد بگذره تو یه فضای سبز ایستادیم و هی چیک چیک عکس گرفتیم عکسای خوبی هم شد ولی همش محض خنده بود شب هم داود دیر اومد اصلا جونی واسم نمونده بود از ساعت ٥ که عسل از خونمون رفت تا ٧ که همسری بیاد نیکی بغلم بودیک لحظه هم حاضر نبود بیاد پایین نمیدونم دلش تنگ بود یا چی ...
3 ارديبهشت 1391

یه حس عجیب

٥ ش رفتم خونه خاله ام. هم ناهار بودم هم شام .برگشتنی دیروقت بود رفتم خونه مامان اینا خیلی وقته عادت کردم به خونه خونه خودمون به خاطر نیکی که خوابش به هم نخوره سعی میکنم هر جا باشم شب سرساعت برگردم خونمون تا صبح بد خوابیدم . ساعت ٤ صبح بود با حالت تهوع بیدار شدم دهنم تلخ تلخ بود . یه کم صورتم رو شستم و نشستم حالم خوب شد خوابیدم دوباره همین وضعیت جمعه شب واسم تکرار شد . راستش یه کم ترسیدم نمیدونم . از خودم مطمین هستم ولی اولین چیزی که همه خانما بهش شک میکنن بارداریه . میدونستم خبری نیست اما باز واسه اینکه خیالم راحت باشه یه بیبی چک گذاشتم و منفی بود همش فکر میکردم اگه مثبت باشه باید خوشحال باشم؟ بدون هیچ مقدمه چینی نمیدونم گاهی خدا ب...
2 ارديبهشت 1391

دکتر

رفتیم دکتر با همون هیجان میترسیدم بگم دخترم یکسال و نیمشه و اونم باهام دعوا کنه با اضطراب و هیجان رفتیم پیشش اول دوستم (مریم) حرف زد یه سری سوال پرسید و گفت 2 روز دیگه برنامه غذاییت آماده میشه بیا ببر واسه من به اونجا نکشید یه کم دارو لازم داشتم نوشت برگشتنی مریم گفت از دکترش خوشم نیومد زیاد به نظرم جالب نبود . خورد تو ذوقم منم قبول داشتم زیاد به دل نمینشست اما دلم یه نی نی دیگه میخواد تو نی نی سایت دنبالش میگشتم چقدر مطلب توش نوشته راجع به این قضیه ولی باید با یه دکتر درست و حسابی مشورت کنم
30 فروردين 1391