روزایی که از پس هم میگذرند
این روزا خیلی سریع میگذرن همسری مشغله کاریش زیاده و گاه گاهی دیر میاد خونه و معمولا خسته است من و نیکی با هم بازی میکنیم میخوریم میخوابیم کلا زندگیمون شده با هم عصرا ساعت ٦تا ٨ پارک میریم هم نیکی هم خودم عاشق پارکیم از اینکه میبینم خوشحاله و میدوه و بازی میکنه به وجد میام تصمیم داریم هفته آینده بریم دیدن خانواده همسری ولی با نیکی وقت نمیکنم بریم خرید نه باباش باهامون میاد نه بقیه هر کسی به فکر کار خودشه منم با نیکی نمیتونم از عهده خرید بربیام دیروز نیکی شربت آلبالوی ١ونیم لیتری رو خالی کرد زیر ظرفشویی تا موکت آشپزخونه شد شربتی فقط تونستم بلندش کنم و لباساشو دربیارم کلا هنگ کرده بودم باباشم که اومد خسته بود و مجبور شدم خودم تمیزش کنم کل...
نویسنده :
آرزو
7:49