عشق کودکانهعشق کودکانه، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 12 روز سن داره

روزهای مادرانه

این نیز بگذرد

این ٢ روز به سرعت برق و باد گذشت و همسری برگشت خیلی خوشحال بودم از دیدن دوباره اش اونم خیلی دلش تنگ شده بود به شوخی هر چی ازش میپرسیدم میگفت یه چندوقتی اینجا نبودم نمیدونم این چندوقته نیکی چقدر بزرگ شده شماها چقدر عوض شدید یادش بخیر قبلا اینجور و اونجور بود  
9 ارديبهشت 1391

عکاسی

امروز روزعجیبی بود اولین بار بود که نیکی رو بدون ماشین بیرون بردم رفتم مهد الهه جون عکاس اومده بود قرار بود ازشون عکس بندازه نه حوصله اش رو داشتم نه دلم میخواست برم با اصرار مامانم رفتم یاد گذشته ها که همیشه با اتوبوس این راه رو میرفتم واسه دانشگاه افتادم یه خورده فرق کرده بود اما هنوزم منو یاد اونروزا میندازه نیکی تو ماشین تقیبا با همه دوست شده بود و یه چیزایی میگفت و خودش میخندید نزدیک به آخر راه یه دختره سوار شد زبون شیرینی هم داشت هی میپرسید خاله الان چی گفت ؟ چی میگه؟ منم الکی واسش ترجمه میکردم تو مهد هم خیلی شلوغ بود و نیکی طبق معمول نایستاد فقط 3 تا عکس انداخت که تو هیچکدوم هم نخندید برگشتنی با تاکسی اومدم ماشین رو از تو پارکینگ...
4 ارديبهشت 1391

اینم واسه خودش روزی بود دیگه

امروز اصلا روز من نبود اولش که با سردزد بیدار شدم و نیکی هی بیدار و شد وخوابید و بدخواب شد و زد پیاله رو شکست و چون از جاروبرقی میترسه مجبور شدم کارم رو تعطیل کنم ور دلش بشینم بعدش رفتیم خانه اسباب بازی که تو راه ماشین رو خاموش کردم برم دنبال عسل برگشتم دیگه ماشین روشن نشد که نشد و خانه اسباب بازی هم  بسته بود بچه ها رو برده بودن باغ وحش برگشتنی واسه اینکه مثلا نذارم به عسل بد بگذره تو یه فضای سبز ایستادیم و هی چیک چیک عکس گرفتیم عکسای خوبی هم شد ولی همش محض خنده بود شب هم داود دیر اومد اصلا جونی واسم نمونده بود از ساعت ٥ که عسل از خونمون رفت تا ٧ که همسری بیاد نیکی بغلم بودیک لحظه هم حاضر نبود بیاد پایین نمیدونم دلش تنگ بود یا چی ...
3 ارديبهشت 1391

یه حس عجیب

٥ ش رفتم خونه خاله ام. هم ناهار بودم هم شام .برگشتنی دیروقت بود رفتم خونه مامان اینا خیلی وقته عادت کردم به خونه خونه خودمون به خاطر نیکی که خوابش به هم نخوره سعی میکنم هر جا باشم شب سرساعت برگردم خونمون تا صبح بد خوابیدم . ساعت ٤ صبح بود با حالت تهوع بیدار شدم دهنم تلخ تلخ بود . یه کم صورتم رو شستم و نشستم حالم خوب شد خوابیدم دوباره همین وضعیت جمعه شب واسم تکرار شد . راستش یه کم ترسیدم نمیدونم . از خودم مطمین هستم ولی اولین چیزی که همه خانما بهش شک میکنن بارداریه . میدونستم خبری نیست اما باز واسه اینکه خیالم راحت باشه یه بیبی چک گذاشتم و منفی بود همش فکر میکردم اگه مثبت باشه باید خوشحال باشم؟ بدون هیچ مقدمه چینی نمیدونم گاهی خدا ب...
2 ارديبهشت 1391

دکتر

رفتیم دکتر با همون هیجان میترسیدم بگم دخترم یکسال و نیمشه و اونم باهام دعوا کنه با اضطراب و هیجان رفتیم پیشش اول دوستم (مریم) حرف زد یه سری سوال پرسید و گفت 2 روز دیگه برنامه غذاییت آماده میشه بیا ببر واسه من به اونجا نکشید یه کم دارو لازم داشتم نوشت برگشتنی مریم گفت از دکترش خوشم نیومد زیاد به نظرم جالب نبود . خورد تو ذوقم منم قبول داشتم زیاد به دل نمینشست اما دلم یه نی نی دیگه میخواد تو نی نی سایت دنبالش میگشتم چقدر مطلب توش نوشته راجع به این قضیه ولی باید با یه دکتر درست و حسابی مشورت کنم
30 فروردين 1391

تصمیم

دیشب با مریم هماهنگ کردیم که امروز بریم پیش یه ماما. میخوام در مورد بچه دوم باهاش صحبت کنم مثل بچه ای که فردا میخواد بره اردو تا صبح نخوابیدم و فکرم مشغول بود با خودم فکر میکنم بعد از دنیا اومدن اونیکی هم همینطور دنیا رنگیه؟ آره مسلما همینطوره ولی میدونم یکسال اول حتما خیلی سخت خواهد گذشت
29 فروردين 1391

پدر و دختر

نیکی از صدای جاروبرقی میترسه وقتی خونه است نمیتونم جارو کنم یا وقتی بخوام برم حموم یا باید خواب باشه یا خونه نباشه چون بازم خیلی بهونه میکنه و گریه میکنه پوشکش تموم شده به باباش میگم به بگیره نیکی رو هم حاضر میکنم میگم ببرش. بعد از یه کم مکث میگه باشه و با هم میرنو این بهونه ای میشه که یه کم تنها باشم و بعد جمع و جور کردن یه دوش بگیرم یاد بچگیم میفتم حتما منم خیلی دوست داشتم با بابام برم بیرون آخه من عاشق بابامم. به مغزم فشار میارم اولین خاطره هایی که یادم میاد که با بابام بیرون رفتم تو ماشینیم و با هم حرف میزنیم بابام میخواد رازاش رو به من بگه و من با دقت گوش میدم شاید ٦سالم باشه بابام بهم محل کارش رو نشون میده بعد یه بانک رو میگه که ای...
27 فروردين 1391

بهونه همیشگی

نمیدونم چرا همش باید سر چیزای کوچیک بحث کنیم امروز خیلی خوشحال بودم ولی حسابی خورد تو ذوقم از یه هفته پیش واسه امروز برنامه ریختیم که با یکی از دوستامون بریم بیرون حالا ساعت ٢ بعد از ظهر اومده میگه نمیریم هوا یه کم بادیه خوب هوای بهاره دیگه اصلا باد نیاد که خیلی گرم میشه همیشه بهانه هست میگه جیبم خالیه من قبول میکنم اما خرجی نداشتیم چون قرار بود اون دوستم (محبوه) همه وسایل عصرونه رو بیاره خیلی عصبانی شدم اما بی هیچ حرفی واسش اس زدم که نمیشه بریم طفلی اونم گفت اشکال نداره ولی خیلی ناراحتم
25 فروردين 1391

بهار

من متولد پاییزم و عاشق پاییز با اون جشنواره رنگها اما این روزا عاشق بهار شدم این روزا نیکی رو زیاد میبرم بیرون مخصوصا که خودش میتونه راه بره و منم کلی کیف میکنم هنوز اونقدر اعتماد نداره که تو بیرون از خونه دستم رو ول کنه ولی من عاشقشم و عاشقونه دستش رو میگیریم و آزاد و رها به دنبالش میرم خدایا این کارای کوچیک اما با لذت زیاد رو ازم نگیر هنوزم مثل بچه ها پارک رو دوست دارم فقط به خاطر هیاهوی بچه ها چند وقت پیش یکی با هام درد دل میکرد میگفت از فشار زمونه خسته شده و داره دچار افسردگی میشه گفتم چقدر با بچه ات وقت میذاری ؟ گفت زیاد وقت آزاد ندارم اما گاهی میبرمش بیرون لهش گفتم اگه لذت با بچه بودن رو حس کنی همه مشکلات فراموشت میشه با بچه ات...
23 فروردين 1391