یه روز ساده و قشنگ بهاری
امروز روز خوبی بود یکی از بحثایی که همیشه ما با هم داریم اینه که چرا کم بیرون میریم چرا هیچوقت منو شگفت زده نمیکنی یه کاری غیر از کار روتین همیشه امروز وقتی نیکی مثل همیشه داشت بهونه میاورد و کم کم داشت کلافه ام میکرد دادم دست باباش گفتم میرم حاضر شم نیکی رو ببرم بیرون . وقتی دید قضیه جدیه خودشم بلند شد حاضر شد و رفتیم بیرون همین که با هم هستیم واسه من کلی خوشحال کننده بود و اینکه میخواست ما رو ببره فشم . خیلی خوشحال شدم ولی هوا داشت تاریک میشد و جاده اش زیاد جالب نیست اگه میگفتم نریم بهش بر میخورد و ناراحت میشد اگه میرفتیم هم من زیاد احساس امنیت نمیکردم تو راه چشمم به یه منطقه قشنگ تو جاده لشکرک افتاد راضیش کردم بریم اونجا . رفتیم...
نویسنده :
آرزو
23:32