عشق کودکانهعشق کودکانه، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 12 روز سن داره

روزهای مادرانه

یه روز ساده و قشنگ بهاری

امروز روز خوبی بود یکی از بحثایی که همیشه ما با هم داریم اینه که چرا کم بیرون میریم چرا هیچوقت منو شگفت زده نمیکنی یه کاری غیر از کار روتین همیشه امروز وقتی نیکی مثل همیشه داشت بهونه میاورد و کم کم داشت کلافه ام میکرد دادم دست باباش گفتم میرم حاضر شم نیکی رو ببرم بیرون . وقتی دید قضیه جدیه خودشم بلند شد حاضر شد و رفتیم بیرون همین که با هم هستیم واسه من کلی خوشحال کننده بود و اینکه میخواست ما رو  ببره فشم . خیلی خوشحال شدم ولی هوا داشت تاریک میشد و جاده اش زیاد جالب نیست اگه میگفتم نریم بهش بر میخورد و ناراحت میشد اگه میرفتیم هم من زیاد احساس امنیت نمیکردم تو راه چشمم به یه منطقه قشنگ تو جاده لشکرک افتاد راضیش کردم بریم اونجا . رفتیم...
20 فروردين 1391

ذهن پراکنده

نميدونم چرا بعضى تصميمات اينقدر سخته حتى نميدونم دارم راهمو درست ميرم يا نه سال جديد شده و من هنوز اندر خم يك كوچه ام تازه به وزن اوليه ام رسيدم تازه داريمزندگيمون به روال عادى برميگرده تازه به زندگىسه نفرى عادت كرديم اما اين فكر بچه دوم همچنان تو ذهنم وول ميخوره از اون فكراست كه يه دل ميگه برم يه دل ميگه نرم ميدونم اگه الن تصميم درستى نگيرم حتما بعدها تاسف ميخورم دوست دارم دوتا باشن ولى ميدونم مشكلاتشون هم به همون نسبت زياد ميشه نميدونم مغزم كشش داره يا نه بعضی وقتا همسری با من موافقه بعضی وقتا ١٠٠درصد مخالف البته بیشتر اینا رو حدس میزنم چون در هر صورت کمتر حرف میزنه چند روز پیش راجع به کم حرف زدنش حسابی حرفمون شد نمیخوام بی تفاوت باشه می...
19 فروردين 1391

لذت و...

دیروز جمعه بود ١٨فرودین ٩١ و دخترم نیکی ١٤ماه و ٢٨ روزش . با مامان اینا رفتیم پارک واقعا برام هیجان انگیز بود که نیکی خودش راه میرفت دستش رو میگرفتم که اعتماد کنه . حس اینکه به من تکیه داده به هوای من راه میره دیوونه ام میکرد خیلی خوب بود دلم میخواست همه ما رو ببینن . کلی بچه اونجا بود از ٢ ماهه تا بزرگسال ولی چشم من فقط و فقط نیکی رو میدید دوست دارم لحظات با هم بودن رو لجظاتی که هر دو کیف میکنیم و لذت میبریم دوست داشتم همسری هم بود ولی متاسفانه خیلی اهل بیرون نیست خونه موند و این موضوع گاهی واسم مایه عذاب میشه بعد از ٧سال هنوزم گاهی سر این موضوع بحثمون میشه دلم میخواد بیشتر با هم باشیم بریم تو طبیعت و بگردیم ولی اون دوست داره تو خونه ...
19 فروردين 1391

7سین

با اینکه ٧ سال از ازدواجمون میگذره ولی اولین سالیه که میخوام ٧سین درست کنم تقریبا هیچ سالی سال تحویل خونه نبودیم اما امسال خونه ایم همسری کل عید رو سرکار میره یه بار سبزه با عدس گذاشتم خراب شد دوباره با تخم شاهی و تخم خرفه گذاشتم رو میز رو نگاه میکنم فقط سیب و سکه داریم با سبزه میشه ٣ تا سین به همسری میگم ٤ تا سین کم داریم میگه سینی بذار و ٢ تا ساعت میرم یه دونه سوسک هم پیدا میکنم میشه ٧ سین به شوخی گرفتیم و خندیدیم کلی سین دیگه یادمون افتاد با ص هم میشه صندوق صدقات رو گذاشت
28 اسفند 1390

بچه دوم آری؟!؟

میدونم بزرگ کردن بچه سخته همش مسوولیته میدونم اگه بشه ٢تا همه چی ٢برابر شده و میدونم که فاصله سنی بچه ها باید زیر ٣ سال باشه چون بین ٣-٥ سال بچه ها حس حسادت خیلی قوی دارن و پذیرش بچه دوم واسشون خیلی سخته از طرفی اگه بیشتر از ٥ سال هم بشه درسته این حس کم میشه ولی ٢ بچه با فاصله  سنی ٥ سال انگار ٢ نسل جدا از هم رو بزرگ میکنی همیشه دوست داشتم ٢ تا بچه داشته باشم تو تصوراتم همیشه ٢ تا بچه بزرگ که فاصله سنیشون کمه و با هم رفیقن رو داشتم ولی هیچوقت به بچگیشون فک نکردم الان که دارم فک میکنم حس میکنم خیلی خیلی سخته. از عهده اش برمیام؟ با اینکه تو تصمیمم مصمم هستم ولی از درون خیلی ترس دارم وقتی ازش حرف میزنم واکنشا خیلی متفاوته واسه بعضیا خنده...
27 اسفند 1390

روزای پایانی سال 90

عید داره میاد یعنی کمتر از یه هفته دیگه به آغاز سال ٩١ مونده خیلی خوشحالم از اینکه امسال کنار دختر عزیزم سال تحویل رو جشن میگیریم امسال زیاد خونه تکونی نکردم هم واسه اینکه شاید خونه رو عوض کنیم هم واسه اینکه نیکی مجال نمیده وقتی خوابه از دلم نمیاد میگم کمتر سر و صدا کنم که خوب بخوابه وقتی هم بیداره نمیذاره کاری بکنم من جمع میکنم و اون میریزه خدا رو شکر میکنم که نه من نه همسری هیچکدوممون وسواس نیستیم میذارم نیکی هر ریخت و پاشی بخواد انجام بده گاهی خودم خسته میشم اما به خودم نهیب میزنم مادر حق عصبانی شدن نداره همیشه که بچه نمیمونه اگه تو بچگی ، بچگی نکنه وقتی بزرگ شه میخواد بچگی کنه . اینا رو میگم که یادآوری بشه ولی در کل خوشحالم عید داره ...
23 اسفند 1390

حس مادر شدن

روزایی بود که حتی نمیتونستم فکر بچه دار شدن رو بکنم حس میکردم آدم باید خیلی خیلی قوی باشه که بتونه یه بچه ای رو بزرگ کنه از اینکه بعضیا بدون فمر بچه دار میشدن گاهی ناراحت میشدم اما خنده هاشون آرامشم میداد کلا از بچه دار شدن میترسیدم بعد ٥ سال از زندگی مشترک نمیدونم چی شد چه حسی بود شاید بازم ترس بود ترس از دیر شدن پیر شدن یا شاید حس نیاز بود نمیدونم تصمیم گرفتیم بچه دار بشیم با همه ترسام مقابله کردم امید خیلی کمک کرد سی دی های دکتر هولاکویی رو واسم گرفت پا به پاش اومدم جلو کلاسای بارداری رفتم . رابطه ام رو با پرستارم قوی کردم . احساسای خوب از همون اولش اومد سراغم . حس بغل کردنش ، بوییدنش ، بوسیدنش خندیدنش مادر شدنم واقعی شد واقعی واقعی حس ...
22 اسفند 1390